|
دل شیدا دل شیدا حلقه را شکند تا بر آید و راه سفر گیرد |
|||
|
در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کردو صدقه خواست. ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت. فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود. آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند، در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت: " برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش " فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت: " تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا برادر خطاب کردی و این از همه چیز برای من با ارزشتر است " 
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ  سلام دوستان من الیاس هستم امیدوارم از وبم لذت ببرید در ضمن نظر یادتون نره آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها جهت تبادل دلینک با ما آدرس وبلاگ را لینک کرده و لینک خود را در ثبت نمایید. با تشکر الیاس براهویی نژاد 
نويسندگان
|
|||
 |
<-PollName->
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت: