دل شیدا
دل شیدا حلقه را شکند تا بر آید و راه سفر گیرد
 
 
سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, :: 8:58 ::  نويسنده : الیاس

وبلاگ به آدرس زیر منتقل شد منتظر شما هستیم.

www.elyasbn.mihanblog.com



بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد

غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شو

من نگویم که بهاری که گذشت اید باز

روزگاری که به سر امده اغاز شود

روزگار دگری هست و بهاران دگر...

شاد بودن هنر است

شاد کردن هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش

که چو یک شکلک بی جان شب و روز

بی خبر از همه خندان باشیم

بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد

کاشکی اینه ای بود درون بین که در ان

خویش را می دیدیم

انچه پنهان بود از اینه می دیدیم

می شدیم اگه از ان نیروی پاکیزه نهاد

که به ما زیستن اموزد و جاوید شدن

پیک پیروزی امید شدن...

شاد بودن هنر است

گر بشادی تو دل های دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 20:40 ::  نويسنده : الیاس

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
....
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دل‌های دگر باشد شاد

زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه‌ی خود خواند

و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : الیاس

یارو زبونش می گرفته، میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

 

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

 

یارو جواب میده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

 

کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

 

یارو می گه: بابا دیب، دیب!

 

طرف می بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

 

اون میاد  می پرسه: چی می خوای عزیزم؟

 

یارو می گه: دیب!

 

رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟

 

یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون  ورش دیب داره.

 

رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟

 

یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی دونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری می کنه،

نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه...

 

یکی از کارمندای داروخونه میاد جلو و می گه: یکی از بچه های داروخونه مثل همین آقا زبونش می گیره. فکر کنم بفهمه این چی می خواد. اما الان شیفتش نیست.

 

رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.

 

می رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می پرسه: چی می خوای؟

 

یارو می گه: دیب!

 

کارمنده می گه: دیب؟

 

یارو: آره.

 

کارمنده می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

 

یارو: آره.

 

کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!

 

همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع میره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه كیسه نایلون مشکی و میاره میده به یارو و اونم می ره پی کارش.

 

همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می پرسن: چی می خواست این؟

 

کارمنده می گه: دیب!

 

می پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟

 

می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

 

رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

 

کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!!!

 

.

 

.

 

.

 

.
دلم خنك شد، آخر نفهمیدی دیب چیه




حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
 صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
 شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آن کس  چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
شاعر:
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را…..؟؟؟

 



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:27 ::  نويسنده : الیاس
بچه های شین آباد را فراموش کردیم. چون آقای وزیر تمام اشتباهاتی را که از الان تا قیامت در آموزش و پرورش اتفاق می افتد گردن گرفت. او همه را گردن گرفت اما شین آباد فراموش شد. جنجال کردیم و سروصدا راه انداختیم ولی افسوس که آن هم فراموش شد. کودکان شین آباد پیرانشهر اما هنوز بی مهری آقای وزیر را فراموش نکرده اند. آقای وزیر ما از شما نمی خواهیم مسئولیت همه ی اتفاقات را از الان تا قیامت برعهده بگیرید. لطفاً بچه ای شین آباد را فراموش نکنید.
بچه های شین آباد هم همراه با آرزوهایشان فراموش شدند..
ما مردمان فراموشکاری هستیم!!!
فقط گاهی قاطی یک موج، جوگیر می شویم..
همین!! 
آقای وزیر شاید شما آنروز در اتاقتان می سوختید آنوقت تمام جامعه ایران باید عذرخواهی می کرد. اما شما...
شاید دلیش آن باشد که شما آدم فراموشکاری باشید. من یادتان انداختم.
روزهای اول سال از تعطیلات خوشحال بودیم و حاج بابایی را هم دوست داشتیم.
ولی امروز او را قاتل کودکان ایران می بینیم.



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : الیاس

 معلم گفت: بنويس سياه و پسرك ننوشت معلم گفت: هر چه مي داني بنويس و پسرك گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املائ آن را نمي داني؟ و معلم عصباني بود سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود.

معلم سر او داد كشيدو پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيدو پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد

معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس

گفتم هر چه مي داني بنويس

و پسرك شروع به نوشتن كرد ( كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بودچشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است. قفل در خانه مان سياه است.) بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس

و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد. گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشين

پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست

معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند

اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت

معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت.

و پسرك مي دانست كه :

قلب معلم هرگز سياه نيست

 



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : الیاس

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ….

احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم …
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

خوب پس نتیجه ش اینه که حواستون باشه که در مورد اطرافتون چه طوری فکرمیکنین،چون امکان داره اطرافیانتون به چیزی فکر کنن،که با فکرشما زمین تا آسمون فرق داره و بعضی موقع ها باعث زمین خوردن شما در زندگی میشود؛البته من این نتیجه رو گرفتم!!!!



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : الیاس

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید …

دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.
  به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...


شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : الیاس


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام دوستان من الیاس هستم امیدوارم از وبم لذت ببرید در ضمن نظر یادتون نره
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 74
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1