دل شیدا
دل شیدا حلقه را شکند تا بر آید و راه سفر گیرد
 
 
جمعه 29 دی 1398برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : الیاس

سلام

یک خبر دسته اول 

می خواهم یک وبلاگ دیگه بزنم تو میهن بلاگ دوستان می تونند نام و محتوای پیشنهادیشون را برای ما تو بخش نظرات ارسال کنند.

هر کس هم خواست می تونه ببینه اگه آنلاین بودم از بخش امکانات باهام در ارتباط باشه

خوب بنرکه توسط یکی از دوستان بامرام ساخته شد تموم شد رفت.

وبلاگم که قشنگ شد.

می مونه یه چیزی به روز بودنم که اونم چشم.

تبادل لینک هم می کنیم. به شرطی که آمارتون بالای100000000000000000000000000 بازدید کننده باشه.

(شوخی کردم اصلاً بازدید کننده هم نداشته باشی می خواهمت)

هر کی هم خواست کد بنر را براش بفرستم همین جا اعلام کنه.

گودبای



سه شنبه 9 مهر 1392برچسب:, :: 8:58 ::  نويسنده : الیاس

وبلاگ به آدرس زیر منتقل شد منتظر شما هستیم.

www.elyasbn.mihanblog.com



بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد

غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شو

من نگویم که بهاری که گذشت اید باز

روزگاری که به سر امده اغاز شود

روزگار دگری هست و بهاران دگر...

شاد بودن هنر است

شاد کردن هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش

که چو یک شکلک بی جان شب و روز

بی خبر از همه خندان باشیم

بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد

کاشکی اینه ای بود درون بین که در ان

خویش را می دیدیم

انچه پنهان بود از اینه می دیدیم

می شدیم اگه از ان نیروی پاکیزه نهاد

که به ما زیستن اموزد و جاوید شدن

پیک پیروزی امید شدن...

شاد بودن هنر است

گر بشادی تو دل های دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم ان نغمه که مردم بسپارند به یاد



چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 20:40 ::  نويسنده : الیاس

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
....
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دل‌های دگر باشد شاد

زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه‌ی خود خواند

و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد



پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : الیاس

یارو زبونش می گرفته، میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

 

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

 

یارو جواب میده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

 

کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

 

یارو می گه: بابا دیب، دیب!

 

طرف می بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

 

اون میاد  می پرسه: چی می خوای عزیزم؟

 

یارو می گه: دیب!

 

رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟

 

یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون  ورش دیب داره.

 

رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟

 

یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی دونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری می کنه،

نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه...

 

یکی از کارمندای داروخونه میاد جلو و می گه: یکی از بچه های داروخونه مثل همین آقا زبونش می گیره. فکر کنم بفهمه این چی می خواد. اما الان شیفتش نیست.

 

رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع برش داره بیارتش.

 

می رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می پرسه: چی می خوای؟

 

یارو می گه: دیب!

 

کارمنده می گه: دیب؟

 

یارو: آره.

 

کارمنده می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

 

یارو: آره.

 

کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!

 

همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع میره توی انبار و دیب رو میذاره توی یه كیسه نایلون مشکی و میاره میده به یارو و اونم می ره پی کارش.

 

همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می پرسن: چی می خواست این؟

 

کارمنده می گه: دیب!

 

می پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟

 

می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

 

رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

 

کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!!!

 

.

 

.

 

.

 

.
دلم خنك شد، آخر نفهمیدی دیب چیه




حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
 صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آن کس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
 شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آن کس  چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
شاعر:
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلاً
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را…..؟؟؟

 



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:27 ::  نويسنده : الیاس
بچه های شین آباد را فراموش کردیم. چون آقای وزیر تمام اشتباهاتی را که از الان تا قیامت در آموزش و پرورش اتفاق می افتد گردن گرفت. او همه را گردن گرفت اما شین آباد فراموش شد. جنجال کردیم و سروصدا راه انداختیم ولی افسوس که آن هم فراموش شد. کودکان شین آباد پیرانشهر اما هنوز بی مهری آقای وزیر را فراموش نکرده اند. آقای وزیر ما از شما نمی خواهیم مسئولیت همه ی اتفاقات را از الان تا قیامت برعهده بگیرید. لطفاً بچه ای شین آباد را فراموش نکنید.
بچه های شین آباد هم همراه با آرزوهایشان فراموش شدند..
ما مردمان فراموشکاری هستیم!!!
فقط گاهی قاطی یک موج، جوگیر می شویم..
همین!! 
آقای وزیر شاید شما آنروز در اتاقتان می سوختید آنوقت تمام جامعه ایران باید عذرخواهی می کرد. اما شما...
شاید دلیش آن باشد که شما آدم فراموشکاری باشید. من یادتان انداختم.
روزهای اول سال از تعطیلات خوشحال بودیم و حاج بابایی را هم دوست داشتیم.
ولی امروز او را قاتل کودکان ایران می بینیم.



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : الیاس

 معلم گفت: بنويس سياه و پسرك ننوشت معلم گفت: هر چه مي داني بنويس و پسرك گچ را در دست فشرد

معلم گفت: املائ آن را نمي داني؟ و معلم عصباني بود سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود.

معلم سر او داد كشيدو پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيدو پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند و سكوت كرد

معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس

گفتم هر چه مي داني بنويس

و پسرك شروع به نوشتن كرد ( كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد موهايش هنوز سياه بودچشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر بزرگ سياه شده است. قفل در خانه مان سياه است.) بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس

و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد. گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود معلم گفت بنشين

پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست

معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت و تمام شاگردان با مداد سياه در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند

اما پسرك مداد قرمزي برداشت و از آن روزمشقهايش را با مداد قرمز نوشت

معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ايراد نگرفت.

و پسرك مي دانست كه :

قلب معلم هرگز سياه نيست

 



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:21 ::  نويسنده : الیاس

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم…

از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!

خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ….

احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم…!!!

خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!

کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!

شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟!

همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید!”
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم: ا ِ، آهان، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب، باشه، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم …
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم، نوشته بود:
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

خوب پس نتیجه ش اینه که حواستون باشه که در مورد اطرافتون چه طوری فکرمیکنین،چون امکان داره اطرافیانتون به چیزی فکر کنن،که با فکرشما زمین تا آسمون فرق داره و بعضی موقع ها باعث زمین خوردن شما در زندگی میشود؛البته من این نتیجه رو گرفتم!!!!



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 20:18 ::  نويسنده : الیاس

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید …

دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.
  به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب ...


شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : الیاس


جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 8:44 ::  نويسنده : الیاس

بوی گل و بانگ مرغ برخاست         هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند         نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست         هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان         نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون         چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم         تا چشم نبیندت بجز راست
هر آدمیی که مهر مهرت         در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد         آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بی‌حساب سعدی         گویند خلاف رای داناست
از ورطه ما خبر ندارد         آسوده که بر کنار دریاست



جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 8:43 ::  نويسنده : الیاس

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد         وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است         طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش         کو به تایید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست         و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم         گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود         او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا         سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند         جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید         دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست         گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

 



جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 8:39 ::  نويسنده : الیاس

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی   عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم   باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه   ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان   که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند   تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان   این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت   همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا   در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم   چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن   تا كه همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد   که بدانست که دربند تو خوشتر ز جدایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده   نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی


جمعه 11 اسفند 1391برچسب:, :: 8:37 ::  نويسنده : الیاس

خوشا وقت شوریدگان غمش         اگر زخم بینند و گر مرهمش
گدایانی از پادشاهی نفور         به امیدش اندر گدایی صبور
دمادم شراب الم در کشند         وگر تلخ بینند دم در کشند
بلای خمارست در عیش مل         سلحدار خارست با شاه گل
نه تلخ است صبری که بر یاد اوست         که تلخی شکر باشد از دست دوست
ملامت کشانند مستان یار         سبک تر برد اشتر مست بار
اسیرش نخواهد رهایی زبند         شکارش نجوید خلاص از کمند
سلاطین عزلت، گدایان حی         منازل شناسان گم کرده پی
به سر وقتشان خلق کی ره برند         که چون آب حیوان به ظلمت درند؟
چو بیت‌المقدس درون پر قباب         رها کرده دیوار بیرون خراب
چو پروانه آتش به خود در زنند         نه چون کرم پیله به خود برتنند
دلارام در بر، دلارام جوی         لب از تشنگی خشک، برطرف جوی
نگویم که بر آب قادر نیند         که بر شاطی نیل مستسقیند

 



پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 18:16 ::  نويسنده : الیاس

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت :

من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم .

اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد .

اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی .


نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن
فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه
پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد



چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 9:25 ::  نويسنده : الیاس

پولدارها

۱- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : یا رژیم دارد یا غذاها باب طبعش نیست.

۲- اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : معلوم نیست از کدام بوتیک خریده.

۳- اگر پیاده راه برود می گویند : کار عاقلانه ای میکنه پیاده روی برای سلامتی بدن لازمه.

۴- اگر تند تند غذا بخورد می گویند : ببین چه کار واجبی داره که اینقدر عجله می کنه.

۵- اگر از اداره بیرون کنند می گویند : چون مداخلش و عایداتش زیاد بود حسودها برایش زدند.

۶- اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : احتیاجی نداره حالا استراحت می کنه.

۷- اگر بمیرد می گویند ؟ حیف شد مرد

ندارها(بی پول ها)

۱- اگر در مجلسی غذا نخورد می گویند : بیچاره عادت نداره غذاهای خوب بخوره.

۲- اگر لباسش کوتاه و بی قواره باشد می گویند : نیگاش کن ، لباس به تنش زار می زنه.

۳- اگر پیاده راه برود می گویند : جون سگ داره این همه راه رو می خواد پیاده بره.

۴- اگر تند تند غذا بخورد می گویند : انگار از قحطی برگشته.

۵- اگر از اداره بیرون کنند می گویند : دزدی کرده.

۶- اگر از خونه بیرون نیاد می گویند : لش تن پرور حال کار هم نداره.

۷- اگر بمیرد می گویند : خدا بیامرزدش.



ادامه مطلب ...


دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : الیاس
در ایران...
تو دستشویی فکر میکنند،
تو حمام اواز میخوانند،
سر کلاس میخوابند،
تو رختخواب تلفن حرف میزنند،
... ... موقع درس خوندن بازی میکنند،
موقع رانندگی اس ام اس میدن،
به کسی که ازش متنفرن " چشم "میگن ،
باکسی که دوستش دارن دعوا میکنن ،
موقع تی وی دیدن فیسبوک رو چک میکنند،
...
موقع فیسبوک چک کردن غذا میخورند،
موقع خواب بیدارند،
موقع بیداری خوابند،
سر کار روزنامه میخوانند،
و اوقات فراغت کار میکنند!!!


ادامه مطلب ...


پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 14:43 ::  نويسنده : الیاس

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!

من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده!
(اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست.
اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت مي کنيم. 
خود من تا حالا به چند نفر همين جوري بي محلي کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد!

طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد، دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرده ايم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده ...
 



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : الیاس

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی ،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ...

می خواهم بدانم ،

                   دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی

                                               تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 10:4 ::  نويسنده : الیاس

 

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
... پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد


پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : الیاس

 


   كمي دروغ بگو پينوكيو....

دروغ هاي تو قابل تحمل تر بود !

به خاطر کودکي بود و شيطنت ...

به خاطر اين بود که دنياي آدمها را تجربه نکرده بودي

 که ببيني يک دروغ ،چه ها ميکند !

اين جا آدمها دروغشان به بهاي يک زندگي تمام ميشود !

 ... ... به بهاي يک دل شکستن !

اينجا دروغ ها باعث مرگ عشق و اعتماد ميشود !

اين جا آدم ها دروغ هاي شاخ دار مي گويند

 بعد دماغ دراز خود را جراحي پلاستيك مي كنند !!!.......


سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 21:57 ::  نويسنده : الیاس

 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

 



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 21:52 ::  نويسنده : الیاس

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...
فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...
می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:قضاوت,دل شیدا,کور,عجله, :: 21:37 ::  نويسنده : الیاس

  ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...



شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : الیاس
عاشق دستپخت مادرم هستم


اگرم سرد هم باشه مشکلی نیست


آخه یه ادویه ی مخصوص به 

 

نام "عشق" میریزه تو غذا


که تو هیچ رستورانی نیس
 


جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 11:8 ::  نويسنده : الیاس

 



چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:, :: 19:14 ::  نويسنده : الیاس

 این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود/کلمه دوم دو حرفیست/سوم سه حرفی/چهارم 
چهار حرفی... تا بیستمین کلمه بیست حرفی

نویسنده این جمله یا مغز دستور زبان بوده یا بی کار


I do not know where family doctors acquired illegibly perplexing 
handwriting nevertheless, extraordinary pharmaceutical intellectuality 
counterbalancing indecipherability, transcendentalizes intercommunications incomprehensibleness

راستی بچه ها هر کی ترجمه اش را می دونه بفرسته

منبع: کشکول بشیر



یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:, :: 16:14 ::  نويسنده : الیاس





صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام دوستان من الیاس هستم امیدوارم از وبم لذت ببرید در ضمن نظر یادتون نره
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 43379
تعداد مطالب : 74
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1